یونسیونس، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

روز شمار یک پسر غربی شرقی

اجاره یک پست از یونس برای ملاقات با پدرا و مادرای بچه ها

نوشته شده توسط پدر در تاریخ 20 اسفند 1391 : با سلام خدمت تمومی پدرا و مادرای عزیز و مهربونی که واسه بچه هاشون وقت میذارن و وبلاگ نویسی میکنن تا یه روزی یه شناسنامه تصویری و نوشتاری و تفسیری از زندگیشون رو لحظه به لحظه در اختیارشون قرار بدن ... ممنونم از همه شما پدر و مادرا و خوش به حال شما بچه ها برای داشتن چنین عزیزانی. امروز با اجازه پسرم یونس این پستو ازش اجاره میکنم و میخوام طرف حرفام با پدرا و مادرای عزیز بچه ها باشه .. پس ازتون میخوام کامل به این پست توجه کنید .... پدر ومادرای عزیز دیشب فیلمی رو با همسرم مشاهده میکردم که منو به این فکر انداخت اولین کاری که میکنم بیامو در وبلاگ یونس در موردش به شما بگم .این فیلم یه فیلم عادی نبود بل...
20 اسفند 1391

یونس در حال ویراج رفتن با ماشینش

نوشته شده توسط پدر در تاریخ 14 اسفند 1391 : یه فیلم دیگه از حضور یونس در شهربازی ترمینال مشهد در وبسایتش قرار میدم تا جبران کوتاهیم بشه نسبت به دادن پست های دیر به دیر... توی این فیلم یونس با سرعت بسیار بالا در حال رفتن با ماشینیه که سوارشه و خودش این فیلمو خیلی دوست داره..... شما رو دعوت میکنم به دیدن این فیلم بانمک از یونس جان :   لینک مشاهده فیلم بالا (لطفا روی لینک زیر کلیک کنید ) http://www.aparat.com/v/xY95c ...
14 اسفند 1391

فیلم صحبتهای یونس با مامان بزرگش

نوشته شده توسط پدر در تاریخ 14 اسفند 1391 : وام خدای من چقدر بابای بدی هستم من ...... الان تقریبا 5 ماهه که اصلا نیومدم به وبسایت پسرم و مطلبی نذاشتم .... آخ ببین چه بابایی هستم نه ؟؟؟ پسرم منو ببخش تورو خدا .. باور کن اصلا قصدر نداشتم عزیزم .. باور کن بابایی گرفتار کارهای روز مره و... بودم... قبول دارم نباید بهانه بیارم اما بازم ازت عذر میخوام ..... از تموم دوستای یونس هم عذر میخوام بابت کوتاهی خودم..... عب نداره توی این پست سعی می کنم جبران کنم .... این روزها یونس بابایی ماشاالله خیلی بانمک شده و با حرفاش دل همه رو شاد میکنه ..... هر وقت مامانش میخواد بهش چیزی بده بخوره وقتی نمیخواد میگه بو قران نمیخوام بو قران نمیخوام... من موندم ای...
14 اسفند 1391

کوتاهی بابا و مامان یونس در ثبت خاطرات برای اخرین بار

نوشته شده توسط پدر در تاریخ ٢٠ مهرماه ١٣٩١ : سلام به تموم دوستای یونس کوچولومون . تقریبا ٣ ماهه که متاسفانه بابا و مامان یونس اصلا مطلبی در وبسایت یونس ثبت نکردن و الان میخوام ار طرف خودم و مامان یونس از همه عذر خواهی کنم که در این مودت کوتاهی کردیم .بابا جون باور کنه توجیه نمیاریم اما بذار پای شلوغ بودن روزهامون اما بازم حق با توئه بابایی . ازت معذرت مییخوام..... بگذریم پسر بابا این روزها خیلی با نمک شده و تقریبا میشه گفت ٩٠ درصد حرفهاشو ما متوجه میشیم و البته خودش هم به خوبی صحبت میکنه. پسربابایی توی این مدتی که ما کوتاهی کردیم یه سفر کوتاه به شمال داشته و یکبارهم شایدم دوبار میزبان بابابزرگ و مامان بزرگ کرمونشاهیش بوده ... این ر...
20 مهر 1391

شاداماد آقا یونس

نوشته شده توسط پدر درتاریخ 22 تیرماه 1391 : این روزها یونس یه مقداری رو اعصاب و روان مامان و باباش داره راه میره و خیلی خیلی شیطون شده و واقعا بعضی اوقات باباش دوست داره از دست پسر شیطونش سر به بیابون بذاره . اما .... خب بچس دیگه .... قبل از تولد یونس مامان بزرگش واسش یه کت شلوار مشکی خریه بود که امششب تنش کردم و واقعا پسرمون مثل یه مرد آقا شده بود  . 2 تا از عکسهایی که با کت شلوار گرفته و یکی از عکسهاش که 4 روز پیش ازش گزفتم رو واسه نمایش میذارم به امید روزی که مثل مابقی مطالب وبلاگش در آینده واسش خاطره ساز شه ......   ...
22 تير 1391

سفر 8 روزه یونس به اصفهان و کرمانشاه

نوشته شده توسط پدر درتاریخ ٣٠ خرداد ١٣٩١ : به عنوان بابای یونس از خود یونس و تمام دوستاش عذر خواهی میکنم که اینقدر دیر اودم و اسه درج مطلب توی وبلاگ آقا پسرم . یونس بابا این روزهای خیلی درگیریم مخصوصا درگیر درس ها و امتحانها .از تاریخ ١١ خرداد لغایت ١٩ خرداد آقا یونس به همراه مامان و باباش در سفر زمینی اصفهان و کرمونشاه به سر میبرد و خب ماهم سعی کردیم تا جایی که میشه بهش خوش بگذره و اصلا خدایی نکرده دعواش نکنیم . عقب ماشین رو با دوتاپتو و ٢ تا بالش مثل تخت شاه واسش درست کرد ه بودیم که یه جای نرم و باحال داشته باشه و بهش بد نگذره .یونس در اصفهان از عمش و دختر عمش یعنی معصومه و به قول خودش مصونه دیدن کرد و در کرمونشاه در کنار بابا بزر...
30 خرداد 1391

دست یونسمون برید

نوشته شده توسط پدر یونس در مورخ ٤ خرداد ١٣٩١ : امروز ظهر وقتی اومدم خونه دیدم پسر گلم دستاش به قول خودش بوو شده و داره گریه میکنه اساس و مامانش کنارش واساده . سریع خودمو رسوندم کنارش و دیدم عین هو چی انگشت شصت دست راستش داره خون میاد و این خون اصلا بند بیا نیست . با دستمال کاغذی و .... اصلا نتونستیم جلوشو بگیریم تا اینکه سریع زنگ زدیم مادر بزرگ یونس و اون خودشو  از بالا به مارسوند و گفت سریع بتادین بزنین که خون بند بیاد و خلاصه .... طفل معصوم خیلی درد کشید و خیلی گریه کرد و این موضوع واقعا من و مادرشو ناراحت کرد . ناگفته نمونه که اومده بود که در کابینو باز کنه ودستش به تیغه فلزی اون گیر کرده و ..... خدا رو شکر بخیر و خوشی گذشت.... ...
4 خرداد 1391