یونسیونس، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

روز شمار یک پسر غربی شرقی

پرخاشگری های این روزهای یونس

نوشته شده توسط پدر در تاریخ 13 آبان 1390 : یونس عزیزمون روز به روز عزیزتر از همیشه . 3 روز پیش بود که مامان یونس زحمت کشید و اون به حموم برد و موهاشو کوتاه کرد برای فکر می کنم بار سوم . این روزها یونس یه مقداری متاسفانه پرخاشگر شده و تا بهش بگی بالا چشمت ابرو واکنشهای نسبتا غیز عاقلانه ای از خودش سر میده . شاید بگید خب پسرمون هنوز کوچیکه و من هم تایید میکنم اما یه جورایی رفتارش تغییر کرده و خب مثلا اگه میگی نکن با یه لحنه تقریبا عصبانی سریعا واکنش نشون میده و پستونکشو پرت میکنه و اگه توی بغل مادر یا مامان بزرگش باشه مطمئنا یه دستی حداقل تو سر و صورت اونها پیاده میکنه . امیدوارم این رفتاراش که البته مطمئنم حل میشه . لازمش البته بهتر ...
13 آبان 1390

عکسها و حالو روز یونسی در این روزها

نوشته شده توسط پدر درتاریخ 6 آبان 1390 : بی مقدمه شروع میکنم . یونس گلمون این روزها واقعا شر شده . همین الان که دارم مطلب میزنم مادرش داره دعواش میکنه و منم واقعا داقونم از دستش . خیلی شر و زرنگ شده جدیدا ماشاالله . شاید بگید ماشاالله گفتنت دیگه چیه ؟؟؟ باید بگم بالاخره بچس دیگه بابا . راستی جدیدا مامانش که از اداره میاد خونه مامانشو محل نمیده و اونو میزنه و باهاش لج بازی و قهر میکنه البته به مدت 5 دقیقه بعد همه چی یادش میره . میدونید خب به نحوی ناراحتی خودش رو از اینکه مادرش صبحها در کنارش نیست رو اینجوری ابراز میکنه . دندونای جدیدشم توراهن ........چند تا عکس ناز ازش گرفتم طی چند روز گذشته که توی سایتش قرارمیدم :     ...
6 آبان 1390

یونس کوچولومون بالاخره راه افتاد

نوشته شده توسط پدر درتاریخ ٢١ مهر ١٣٩٠ : امروز 5 شنبه 21 مهرماهه و خب یونس عزیزمون بالاخره فکر میکنم یکشنبه بود یعنی 17 مهرماه خودش شروع به راه رفتن کرد و راه افتاد پسرم . طفلک تا توپ میبینه سر از پا نمیشناسه و عین چی لغو پغ گوله میکنه به سمت توپ . وقتی هم که می خوای دستشو بگیری خودشو میزنه زمین تا بیخیالش شی تا خودش بلند شه . خلاصه اینکه توی این 4 روزی که راه میره خیلی شری میکنه و البته یه بار با کله رفت توی میز شیشه ای و کلی گریه و زاری و دیشبم بلند شد و در یکی از اطاقها رو گرفتو کشید به سمت خودش و یه تیکه از ناخن انگشت بزرگ پاش شیکست و خب خونی شد . البته اینها دیگه طبیعیه و مال هر بچه ای بوده و هست و خواهد بود ومال ماها هم بوده ..... ...
21 مهر 1390

بک روز بچه داری اجباری برای من

نوشته شده توسط پدر در تاریخ 3 مهر 1390 : امروز من میزبان یونس خان عزیزم یودم . یک مرخصی اجباری رو تجربه میکردم .از اونجایی که مادر بزرگ یونس یا پدر بزرگش به مسافرت رفته بودند و بلیط واسه دوشنبه براشون جور شده بود و از طرفی امروز به مادر یونس به دلیل اینکه یکی از همکاراش در مرخصی به سر می بره هم مرخضی ندادن و من مجبور شدم امروز بچه داری کنم و در کنار پسر گلم توی خونه باشم . ساعت 10:30 با دد گفتنهای یونس بیدار شدم . البته مامانش صبح رفت اداره و یه شیشه شیر داد بهش دادم و ماشاالله همشو زد تو رگ . آره وقتی بیدار شد و من با صدای اون بیدار شدم اول از همه رفتم و سرلاکشو بهش دادم و بعدش هم رفتم معذرت میخوام گلاب به روتون پنپرزشو که طوفان کرده بو...
3 مهر 1390

ترسیدوم گفتنهای یونس

نوشته شده توسط پدر درتاریخ 3 مهر 1390 : دلم نیومد از گفتن کلمه جدید که یونس یاد گرفته ننویسم . عزیز دل بابایی جدیدا یاد گرفته وقتایی که میترسه همش پشت سرهم تکرا میکنه که " ترسیدوم " آره ترسیدم رو به مشهدی میگه. قربون پسرم برم ولی انشاالله که مشهدی یاد نگیره گل پسرم . خلاصه اینکه خیلی بانمک میگه و دوست داری در آن واحد گازش بگیری...... کلیپ ترسیدوم گفتن های یونس رو در زیر می بینیم :                   مدت زمان  : ٣٦ ثانیه ...
3 مهر 1390

سفر 3 روزمون به شمال کشور

نوشته شده توسط پدر به نقل از یونس در تاریخ ١١ شهریور : بابا جون خسته نباشی . واقعا بهم خوش گشذت . سفر به شمال کشور رو برای بار دوم تجربه میکردم البته اونا اولی مربوط به اول سال امسال میشد که خیلی خیلی کوچورو بودم و البته زیادی حالیم نبود اما دم شما و مادر درد نکنه که خیلی حال دادید . توی این ٣ روزی که شمال بودیم کلی روحیم عوض شد . راستی عکسهای شمال رو هم البته یه چندتاییش رو در زیر می ذارم . بابا از همه بهتر جنگل گسستان سرسبز بود و البته اقامتمون در هتل ٤ ستاره مروارید که در گهرباران نزدیکای بهشهر و لب دریا رو ببشتر دوست داشتم . خلاصه خیلی خوش گذشته به من . ممنون پدر  و مادر گلم ......... (راستی از بابای یونس دارم صحبت میکنم و ...
18 شهريور 1390

دومین اصلاح سر یونس توسط اس مامان

نوشته شده توسط پدر در تاریخ 18 شهریور 1390 : دیروز وقتی اومدم خونه دیدم یونس گلم زیر پتوی خوشگلش خواب بود و البته مادرش شروع به توضیح دادن کرد که امروز یونس رو بردم حموم و بالاخره اینکه تونسته بود به هر زحمتی موهاشو کوتاه کنه . واقعا موهای پسرمون خوشگل شده بود و از مادر یونس تشکر میکنم . راستی عکس پسرمون بعد از اصلاخ رو گرفتم و در زیر قرار میدم .....   ...
18 شهريور 1390

سفر بابایی به کرمونشاه

نوشته شده توسط پدر در تاریخ ٣٠ مرداد ١٣٩٠ : پسر بابا الان من توی گرمونشاهم و خب متاسفانه تورو نبردم عزیزم . دلم واست یه ذره شده به جون بابابی. شنیدم مامان رو خیلی اذیت کردی عزیزم.اما عیب نداره پسرم . بابا جون واست یه سوغات مشتی خریدم که انشاالله زودتر پا بگیری و راه بری . البته ناگفته نمونه من خریدم ولی بابابزرگ و مادر بزرگ کرمونشاهیت هرکاری کردم پولشو دادن و گفتن سوغات اونا واسه شما باشه پسرم . دستشون درد نکنه و واقعا ازشون ممنونیم ........ خلاصه اینکه بابایی فردا میام پیشت . راستی دایی احسانت هم یه عروسک خوشگل واست گرفته و عمه زینب هم واست یه ماشین ناز خریده ...... دست همشون دردنکنه . من به جات ازهمگی تشکر کردم بابا جون...... عکسهای...
1 شهريور 1390

شب خرید واسه یونس خان

نوشته شده توسط پدر درتاریخ 15 مرداد 1390 : امشب واسه یونس خان کلی خرید کردیم . پسر گلم امشب با اینکه کوچورو موچوروئه طفلکی خیلی ذوق کرد. واسش یه شهر بادی شبیه اتومبیل خریدیم که عکسهاشو در زیز قرار دادم . نزدیک به 100 تا توپ هم واسش گرفتیم ریختیم داخل ماشینش که همیشه مشغول بازی باشه . یه ماشین قدرتی بنز کوچیک هم واسش گرفتیم که ماشین بازیش هم به راه باشه . بالشت باب اسفنجیشم که معرکس و از امشب به عنوان بالشتش ازش استفاده میکنه . راستی میل بارفیکس هم واسش گرفتیم که تابی که در روز تولدش هدیه گرفته رو بهش وصل کنیم اما هنوز که هنوزه نفهمیدیم تابه رو باید چطور ببندیم . خلاصه بابایی خیلی امشب حال کردی و من و مادرت از این موضوع بسیار خوشحالیم ......
16 مرداد 1390